محل تبلیغات شما

(تعطیلات پرماجرا)

اینبار می خوام از تعطیلاتی که امسال با دوستانم داشتم براتون تعریف کنم .

منو 5 تا از دوستانم تو ادارۀ مخابرات کار می کنیم ومیشه گفت یه جورائی اپراتورهستیم ؛یعنی جواب تلفنهای مردم را می د هیم . و کارمون خیلی هم سخت وپردردسرهست؛بنابراین منو دوستانم تصمیم  گرفتیم برخلاف هر سال که تعطیلات را با خانواده می گذراندیم . اینبار ما چند نفر مجردی به مسافرت برویم.

راستی یادم رفت دوستانم را به شما معرفی کنم مراد،سعید،آرش،رشید، ساسان وخودم هم آرمان هستم ؛مراد یه خصوصیت بدی که داشت این بود که خیلی خرافاتی بود یعنی به فال وآئینه بین وجن وپری اعتقاد سفت وسختی داشت.ما هم هرکاری کردیم نتونستیم اونو از اعتقاداتش دور کنیم .گفتیم اینبار تو مسافرتمون باهاش شوخی کنیم.

بالاخره اون روز موعود (روز مسافرتمون)فرا رسید؛قرار شد همه با یک ماشین بریم سفر.منم گفتم که ماشین من جادارتر (شورلت)هست وهمه موافقت شونو اعلام کردند .

من اول رفتم خونۀ سعید بعد به خونۀ آرش وبعد هم خونۀ رشید، بعد از آنهم خونۀ ساسان و درآخر هم خونۀ مراد رفتم وآنها را سوار ماشینم کردم وسفر ما از اینجا آغاز شد.

تو راه که داشتیم می رفتیم بچه ها گفتند که یک موزیک شاد براشون بذارم ومنم قبول کردم .و اوناهم شروع کردن به شیطنت کردن ورقصیدن وتوسر هم زدن.وسط راه دیدم که به تابلوی پلیس راه نزدیک می شویم و به بچه ها اشاره کردم که ساکت بشوند ومنم سریع موزیک رو عوض کردم ویه نوح خونی براشون گذاشتم اونا هم با من همکاری کردندوشروع کردن به نوح خونی واشک تمساح ریختن.بعد مأموران پلیس وقتی ما را در آن وضعیت دیدند چیزی بهمون نگفتند وگذاشتند که ما بی دردسر رد شویم؛کمی که از آن منطقه دورتر شدیم من موزیک را عوض کردم وبه بچه ها گفتم:خواهشاً لطف کنید وکمتر از خودتون حرکات موزون در بیارید.چون کمی جلوتر هم تابلوی (کنترل سرعت)هست ودر کل بگم که تو این جاده از این دوربینها خیلی زیاد و.سعی کنید جلب توجه نکنید و بالا غیرتن مارو گیر نندازین؛با حرف من بچه ها انگار حالشون کمی گرفته شده بود.آروم شدند .

خلاصه بعد از 10 ساعت که همه اش تو ترافیک بسر بردیم بالاخره  به مقصدمان رسیدیم؛ویه هتل پیدا کردیمو در آن اقامت گذیدیم.ویه اتاق 6 تختخوابی گرفتیم وتا یک هفته آنجا ماندیم.

آن شب همگی از خستگی نای غذا خوردن را هم نداشتیم وهمه شکم خالی به رختخواب های خود رفتیم ومثل یه جنازه تا ظهر فردا خوابیدیم.وتازه با صدای مراد که از هممون شکموتر بود بیدار شدیم وبه رستوران خود هتل رفتیم وغذا خوردیم.بعد هم رفتیم دریا وشنائی کردیمو وقت گذروندیم.وتا خود شب به خوشگذرونی پرداختیم .

شب سوم اقامتمون بود که همه تصمیم گرفتیم مراد را کمی اذیتش کنیم .آخه هر شب مراد نصف شبها از گرسنه گی بیدار می شدو به سراغ  یخچال می رفت وبا سر وصدای زیاد مشغول نوشخوار کردن می شد وبعد خوردنش تمام می شد.تازه شروع میکرد تو تختش از این پهلو به آن پهلو شدن.بعد از کلی سرو صدا به خواب می رفت وخروپفش به هوا می رفت ونمی گذاشت که بقیه هم بخوابند.کلاً همۀ ما از دستش عاصی شده بودیم وبراش نقشه کشیدیم ؛چون میدونستیم که اون خیلی ترسو هست ومدام تو توهم بسر می برد ومیگفت که شبها یه سیاهی،سفیدی ویا شبحی را در اتاق در حال رفت وآمد می بیند و.ما هم خواستیم اونو بترسونیم که ای کاش اینکارو نمی کردیم.ما به خیال خودمون شب چهاروم اینکارو کردیم.

آنشب مراد که مثل هر شب به سراغ یخچال رفت  ویه سطل ماست ویه ظرف غذا که از شب مانده بود ویه شیشه نوشابه که آنهم نصفه بود برداشت و اومد که در یخچال رو ببندد که یهوسعید اومدجلوش که اونو بترسونه.در همین موقع مراد با دیدن او در تاریکی جیغ فرابنفشی (محکمی)کشید ودر یخچال رو کوبوند تو صورت سعید. وسعید هم آهی از ته دل کشید.وما هم به نوبت جلو آمدیم و.ومرادکه خیلی ترسیده بود وخیال کرده بود که شبحها بهش حمله کرده اند.سریع چیزهائی که تو دستش بود مثل سطل ماست رو روسرمن خالی کرد وظرف غذارو روسررشیدو ساسان وشیشۀ نوشابه را هم تو سر آرش کوبید. وتازه خودش هم جیغ ن صحنه را ترک کرد ورفت که چراغ را روشن کند تا ببیند چه خبر است.ما هم که وضعیتمان مشخص بود دیگه با اون سرو وضع ناجورمثل قبیلۀ آبپاچی ها که از خوشحالی به دور آتش میگشتندو آواز می خواندند شده بودیم البته آواز ما از شادی نبود.بلکه ناله ای از ته دل آنهم از درد بود که به خودمان می پیچیدیم.البته مال من درد نداشت فقط چندش آور بود ولی بقیه کمی اذیت شدند.ولی بخیر گذشت وکسی آسیب جدی ندید.

مراد وقتی مارو تو اون وضعیت دید اول کمی جا خورده بود.بعد از چند دقیقه انگار که به خودش آمده باشد تازه به خنده افتاد.بله اون نخنده کی بخنده.اون مثل آدمائی شده بود که دوروز پیش یه جوکی شنیده وتازه یادش اومده وخنده اش گرفته بود.وحالا نخند کی بخند؛ما همکه حسابی از دست آقا مراد کتکیخورده بودیم همگی ریختیم سرش و حالا بزن کی بزن.وبعدش رفتیمو سرو صورت خود را شستیم.

بعد با بدن خوردو خمیر رفتیم بخوابیم وبعد از این تصمیم گرفتیم دیگه کاری به کار اون نداشته باشیم و هوس ترسوند مراد به کله امان نزند و.بذاریم اون بندۀ خدا زندگیشو بکنه.آخه بگو مارو سنن که اونو بخوایم از اعتقاداتش برگردونیم بذار تو حال خودش خفه بشه.

(عروس کِشون وداماد کُشون)

(چگونه دنیا به آخرمی رسد)

همه‌ی ما ارزشمندیم

هم ,تو ,مراد ,اون ,شب ,یه ,بود که ,که از ,بچه ها ,بعد از ,ما از

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Derek's game David's style دانلود تحقیق، پروژه و مقاله Nick's blog وبلاگ شخصی بابک افشار عسل ارگانیک پلنگا bergobacham ILI helper Laurel's life ادبستان