محل تبلیغات شما

(اگرشما خدا بودید چه کارمی کردید؟)

اسمم میثم میهن دوستِمن خبرنگاررومۀ شهرآفتاب هستم ؛وهر روز  توسطح شهر می گشتم وخبر تهیه می کردم وسوألهائی ازمردم شهر می پرسیدم؛اینبارهیچ خبرخاصی توشهر رخ نداده بود ومن هم هیچ مطلب خاصی برای نوشتن در رومه نداشتم.ومدام رئیسم ازم یک خبر یا عنوان تازه ای می خواست.ولی دریغاز یک خبرمهم .

یک شب که تو رختخواب خوابیده بودم وبه فکر یک مطلب جدید میگشتم.ناگهان به فکر این افتادم که فردا صبح زودبرم تو شهر واز مردم به پرسم (اگرشما خدا بودید چه کار می کردید؟)؛حتماًمطالب مهمی برای گفتن خواهند داشت.اصلاً آنشب نفهمیدم چگونه شب را به صبح رساندم.از هیجان زیاد خواب به چشم نمی آمد وحسابی کلافه شده بودم .

تازه طرفای صبح خوابم برده بود که با صدای زنگ ساعت که6 صبح را نشان می داد از خواب پریدم.زود رفتم با دوستم تماس گرفتم وبهش گفتم:سلام خوبی سلیم ؟غرض از مزاحمت این بود که می خواستم ازت بخوام اون دَمُ دَستگاهت و(ضبط صدا همراه با مکروفن) با خودت به فلان(.)جا بیاری .

ساعت 30 :6 به محل قرارمون رسیدم وسلیم بعداز10 دقیقه تأ خیر رسید به محل مورد نظر وهردومنتظر یه عابری چیزی شدیم چون خیلی زود بود (پرنده پر نمی زد)وفقط تو خیابون چند ماشین آنهم تک، توک گذری ازآنجا می گذشتند .چند دقیقه ای که گذشت دیدم یک خانوم جوانی از دور وبا قدمهای تند به اینطرف می آیدوخیلی هم عصبانی به نظر می رسید.وهمینطورآهسته وبا ایما واشاره وخط ونشان کشیدن به مخاطب خیالیش در حال حرف زدن بود واصلاًمتوجۀ اطراف خودش نبود .وقتی به نزدیکی من رسید رفتم جلو وسلامی کردم وازش پرسیدم:ببخشید خانوم میشه یه سوألی ازشما بکنم؟!.

او با اشارۀ سرش جواب مثبت داد ومنم گفتم:خانوم (اگرشما خدا بودید چه کارمی کردید؟).

خانوم:چی داداش نفهمیدم.چی گفتی؟. مارو مسخره میکنی؟ . منظورت چی بود؟.

منم دوباره سوألمو تکرارکردم و.

خانوم:آهان اینو بگو.ببین داداش.اگه من خدا بودم نسل هرچی مرد ور می انداختم.اصلاًچرا بوجودشون بیارم که حالا به خوام ورشون دارم.آخه میدونی چیه داداش این مردا جز اینکه بخورندو بخوابند مدام دستوربدند وهمینکه.زورشونو به زنها برسونند مگه کار دیگه ای هم بلدن؟!.هی داداش فکر نکنی ما از اون زنهائی هستیم که مثل میخ یه جا وایمیستیم تا شوهر بیاد مثل چکش بزنه تو سرمون ها.نه اینجوری یام نیست.اگه اون یه چک بزنه ما دو برابرشو پسش میدیم وکم نمی یاریم.والا مردا همشون ازیه قماشند فرقی با هم ندارند.همشون بد ذاتندو.

منو میگی آنقدر ناراحت شدم که حد نداشت ولی هرطوری بود خودمو کنترل کردم وبا نرمی گفتم:نه خانوم محترم .اینطورها هم نیست .بالاخره تو اونها هم خوبو بد داره.به نظرشما اینطورنیست؟!.

خانوم که انگار خیلی بهش برخورده بود چشم خوره ای به من رفت وراهشو کشید رفت.

چند قدم که جلوتر رفتم دیدم یک مرد ضعیف وجسه ای که انگار کسی دنبالش کرده باشد واز چیزی هراس داشته باشد؛مدام به اطرافش نگاه می کند وآرام وآهسته با خودش حرف می زند،بطرفش رفتم واز او هم سوأل کردم.

مرد:ببینم کسی این اطراف نیست؟.فقط خواهشاًحرفهای منو به گوش زنم نرسونید وگرنه کتک رو خوردم.من دیگه طاقت شو ندارم.

منم گفتم:نترسید ما از شما اسمی نمی بریم ولی مطمئن باشید که حرفهای دلتون رو به گوش همه می رسونیم .شاید خانوم شما هم اینو بشنود ودست از آزارو اذیت شما بردارد ومتحول شود.

مرد:خیالمو راحت کردین ممنون ازشما.(اگه من خدا بودم حتماً،حتماً نسل زنهارو از دنیا می چیدم.آخه اونا جز دردسروغرولند کردن وهوارکشیدن ودستور دادن به مردای بیچارهای مثل من کار دیگه ای بلد نیستند.تازه زنم حقوق اول ماه رو ازم میگیره ودست آخر با التماس باید پول وحق خودمو ازش بگیرم.اگه پول وبهش ندم.کتکم میزنه وسرم دادو هوار میکشه وآبرومو پیش همسایه ها می بره .آخه شما بگید این انصافِ.خلاصه که همۀ زنها بد هستند و.

منم گفتم:نه بابا شما دارید اشتباه می کنید.همۀ زنها که بد نستند .تو اونها خوبو بدم هست.

بعد مرد نگاهی ملتمسانه ای به من کرد.انگار انتظار نداشت که من همچین جمله ای رو بگم ومی خواست که بهش حق بدم .وبعد از کنارم با بی اعتنائی رد شدو رفت.

چند قدمی نرفته بودم که دیدم یک زن وشوهر جوان ازآن دور به سوی من می آیندسریع رفتم جلو سلامی کردمو سوألمو از اونها هم پرسیدم .

خانوم:آره اگه اینجورمی شدکه خیلی خوب می شد.ببینید من ازحیونها خیلی بدم می یاد،حال چه پرنده باشه چه چرنده.فرقی نمی کنه نسل اونا رو نابود می کردم.

مرد:والا منم نسل هر چی آدمِ از دنیا پاک می کردم.حال چه زن چه مرد.فرقی برام نداشت.حتماًمی پرسید چرا؟.البته منو ببخشید که اینو خیلی( بی رو دروایستی )،(رک)میگم.انسانها همه یه جورائی وحشی هستند.از اون آدمی که شکار حیون میکنه گرفته تا اونی که باصطلاح خودشون حیون دوستند همه رذل وپستند.چون اونا با این کارشون به حیونها آسیب میرسونند.مثل انسانهای اولیه چه جوری برای اینکه زنده بمونند .اون همه دایناسورهای عظیمول جسه رو شکار میکردندو نوش جان میکردند واز پوستشان هم برای خود لباس میدوختند .اونم با اون وسائل ابتدائی ناچیز؛الآن چی؟!.تازه پیشرفته تر هم شدند وبا وسائل مدرنتری شکار می کنند وباز همون کارهارو تکرار می کنندو.وتازه شکارچی ها بعضی از این حیونهارو به حیون دوستها می فروشند .وباصطلاح همین حیون دوستها حیون بیچاره رو اسیرش می کنند تا بهش آموزش بدهند تا مثل ما انسانها با ادب باشند و .با اینکارشون آزادی رو از حیونها سلب می کنند .تازه همین خانوم من اگه من تو خونه باشم مدام باید برای ایشون سوسک،مگس،پشه ویا موش بکُشم.واگر خونه نباشم هم خودش ازآن راه دور همچنان دمپائی را از دو فرسخی به طرف سوسکِ پرت می کند که قشنگ می خوره توفرق سرسوسک وروی زمین له می شود.

من دیگه جوابی برای این حرفش نداشتم که بگویم.چون واقعاً آدمها اینگونه هستند به قول معروف(حرف حساب جواب نداره).

کمی بعد دیدم که یک پیرزن وپیرمردی مهربان در کنارهم روی نیمکت پارکی نشسته بودندومشغول صحبت با یکدیگربودند ومی خندیدند.انگارداشتند ازخاطرات جوانی اشان برای هم تعریف می کردند؛جلوتررفتم وسلامی به آنها کردم وازآنها هم همان سوأل را کردم.

پیرزن:والا من اگه جای خدا بودم هیچکسی رو بوجود نمی آوردم وفقط آسمان وزمین ودریا ودشت ودمن ودرختها وگلهارو بوجود می آوردم .چون اینها هوارو لطیف وتمیز نگه می دارند وهیچ ضرری هم به کسی نمی نرسونه.

منم گفتم:خب اگه هوا پاکیزه باشه خب بدرد کسی نمی خوره.چون شما کسی روبوجود نیاوردید؟!.درست نمیگم؟!.

پیرزن:خب همینش خوبه که.دیگه به فرض مثال بوجودش بیارم که چی بشه.میشه مثل الآن.آدمها ،حیونارو می خورند وهم همدیگرو به کُشتن میدن. وهم حیونا ،آدمهارو می خورندوهم همدیگروتیکه پاره میکنند.پس چه فایده دوباره به این دنیا برگردند که چی بشه؟!.

منم حسابی با حرفهاش قانع شدم وبعد نوبت پیرمرد شد.

پیرمرد:منم با حرفهای خانومم موافقم.ما همیشهتو این 70 سالی که باهم زندگی کردیم.همیشه با نظرهای یکدیگه موافق بودیم والآنش هم از این به بعد همینطور باقی می مونه.

دیگه حرفی برای گفتن نداشتم وسکوت کردم واز آنها خداحافظی کردم.

جلوتر که رفتم دیدم چند تا بچه(دختروپسر)داشتند با هم بازی می کردند از اون ها هم سوال کرده؛ آنها گفتند.

یکی از پسر ها: اگه اینطور می شد همه دنیا رو شهربازی می ساختم .

پسر دیگه: من برای بچه ها ماشین پرنده و هواپیما ، کشتی و خیلی چیز های دیگه درست می کردم .

یکی از دختر ها: من برای بچه ها عروسک های جورواجور می ساختم.

دختر دیگه: من دنیا رو. مثلاً خونه ها رو با شکلات و بیسکویت می ساختم ، زمینو با کاکائو و هوا رو با ابر های سفید پشمکی تزئینش می کردمو گلها رو با آبنبات های چوبی و سبزه ها رو با پاستیل های سبز رنگ و دریا رو با شربت های آبی رنگ درست می کردم و خیلی خوشمزه می شد.نه اینطور نیست؟!

من مونده بودم که جواب این بچه های شیرین زبونو چی بدم؟!.واقعاًپ دنیا از نظر خیلی ساده و بی ریا است و خیلی توی رویا سیر می کنند خوش به حال بچه ها کاشکش ما بزرگتر ها هم دنیا رو اینگونه می دیدم دیگه هیچکس به کس دیگه ظلمی نمی کرد.

(عروس کِشون وداماد کُشون)

(چگونه دنیا به آخرمی رسد)

همه‌ی ما ارزشمندیم

هم ,رو ,ها ,خانوم ,نمی ,خیلی ,می کردم ,رو با ,می کنند ,خدا بودید ,اگرشما خدا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خلاقیت و یادگیری -رضایی caphokerming وب عمومی (همه چیز در یک نگاه) با مردم آنگونه معاشرت كنید، كه اگر مردید بر شما اشك ریزند، و اگر زنده ماندید، با اشتیاق سوی شما آیند.حضرت علی(ع) دنده معکوس میکروالکترونیک Alphonse's site ثبت شرکت مسئولیت محدود - ثبت ارزان شرکت سوپر امریکایی derrsemaspo