محل تبلیغات شما

(نه به این شوری ،شورونه به این بی نمکی)

یادم میآد تو محلۀ قدیمی مون یه پسردرسخون داشتیم که آنقدرهوشش زیاد بود که نگونپرس.تازه بچه ها بهش میگفتند(حسین دانشمند) او همیشه یه عینک ذره بینی با شیشه های بزرگ به چشمش میزد؛بچه های محل هروقت اونو می دیدند دوره اش می کردند و او را به تمسخر می گرفتند ومدام کتاب دستش بود ودرحال مطالعۀ آن بود وهیچوقت به اطرافش توجه ای نمی کردوبچه ها(5 یا6 )نفری می آمدندوکتابش را از دستش می گرفتندو به یکدیگر پاس میدادند یا بهتر بگم(دست رشته اش می کردند)وآنقدر به این کارشان ادامه می دادند که کتاب مثل(جیگرذولیخاه می شد)ودر آخر به روی زمین می انداختند  حسابی خاکی وپاره شده به دست صاحبش (حسین) می رسید.

منو پسرای بزرگتر محل از این کار بچه ها ناراحت می شدیم وسعی می کردیم که از او دفاع کنیم؛ولی حسین اصلاً خوشش نمی اومد  که ما بهش ترحم کنیم وهمیشه سعی می کرد که از دست بچه ها فرارکند.

سه یا چهار روزی می شد که از حسین خبری نشده بود ما اول فکر کردیم که شاید مریض شده برای همین هم هست که مدرسه نرفته .ولی اینطور نبود؛یکی از بچه هاخبردار شد که حسین نمی خواهد به مدرسه برود .آنهم بخاطر آزارو اذیتی هست که هم بچه های محل وهم دوستان مدرسه اش سرش آورده اند بوده.واو می خواهد کهترک تحصیل کند ؛ولی مادر بیچاره اش که از آنموقع که شوهرخود را براثر تصادف از دست داده بود او از آنزمان به سر کار رفته وخرج خود وبچه اش را از راه رختشوئی در می آورد.آنموقع حسین 3 ساله بوده وپیش مادر بزرگش زندگی میکرده ومادربزرگش مدام برای ساکت کردن او همیشه براش کتاب قصه میخوانده وحسین از آن به بعد به کتاب خوانی علاقمند شده؛مادرش با سختی بسیار او را مدرسه فرستاده تا در آینده فرد مفیدی برای خود وجامعه اش بشود.

وقتی معلمش موضوع رافهمید خود شخصاً به خانۀ حسین آمد وبا او گفتگوئی کرد وحسین را راضی که به درسش ادامه بدهد؛بعد از سه روز بالاخره حسین تصمیم گرفت که به مدرسه برود وهروز کوشاتر از روز پیش به درسهایش رسیدگی می کرد.

او پیش خودش قسم خورده بود که هرکس با او بد رفتاری کرد تلافیش را همان لحضه سرش دربیاورد.وقتی بچه ها اومدند که مثل همیشه اذیتش کنند او دیگر ساکت نماندو با آنها گلاویز شد وهمه ازرفتاراو  متعجب شده بودند وکمی هم ازش ترسیده بودند .دیگه بچه ها حساب کار خودشونو کرده بودند ودیدند که(ورق برگشت) اگر او عصبانی بشود چه ها خواهد کرد.دیگه کسی جرأت نمیکرد که بهش بگه (بالا چشمت ابرو).

ازآنروز به بعد همل بچه ها بهش احترام می گذاشتند.بطوری که حسین از اونا بیگاری می کشید.یعنی وقتی بچه هارو میدید به اونا دستور میداد ومیگفت:هی.علی بیا کیفم رو بگیر سنگین دستم درد گرفت .باید اونو تا مدرسه برام بیاری.هی .با توام حسن بیا مشقهامو برام بنویس .خوش خط بنویسیها.اوی .تواکبر بیا منو تا مدرسه کول کن پاهام خیلی درد میکنه وخسته ام.

خلاصه با این کاراش همه رو کلافه کرده بود ولی کسی (جیکش هم در نمی اومد)؛یکروز بچه ها دور هم جمع شدندو گفتند:اینکه نشد کار ما شدیم نوچۀ آقا.

یکی دیگه گفت:والا دیگه(نه راه پس داریمو نه راه پیش)،(خودمون کردیم که لعنت به خودمون باد) باید گوش به فرمان آقا باشیم خوبه یه کاره ای تو مملکت نیست وگرنه چه بروزمون میآورد.خدا بدور.

دیگری گفت:بچه ها (انقدر نی،نی به لا،لاش نذارید)چرا انقدر گنده اش میکنید .باید همه با هم متحد بشیم وجلوش در بیایم.

یکی از اونها گفت:خب بگو چیکار کنیم؟!.طوری که(نه سیخ بسوزه نه کباب)شاید می خوای بگی باهاش خوش رفتاری بکنیم یا اینکه حسابی بزنیمش جونش درآد.

یکی دیگه گفت:نه اینکه خیلی برخورد ما قبلاً باهاش خوب بوده حالا حتماً می خواید که مارو ببخش اینکه محال.مارو باش(هم خدارو می خوایم هم خرمارو).

منم خواستم یه حرفی زده باشم گفتم:حالا امتحانش مجانی بهتر از راه دوستی وارد شیم؛نه از راه جنگ ودعوا خب معلوم هرکسی هم که جای اون بود واینکارهای بد رو از شماها میدید رم میکرد.بهتر(دل وبزنیم به دریا وهرچه بادا، باد)حالا برید خونه اتون تا فرداببینیم چیکار باید بکنیم؟.بعد همه از هم خداحافظی کردیمورفتیم به خانۀ خودمان.پیش خودم گفتم:(هر چه پیش آید خوش آید).

فردای آنروزمن زودتر به خانۀ حسین رفتم وگفتم که بچه ها از کردۀ خود پشیمان شده اند وبهتر است که او رفتارش را عوض کند و.کلی نصیحتش کردم ودرآخر بهش گفتم:(هرچه کنی به خود کنی،گر همه نیک وبد کنی).خلاصه که (قضیه فیصله پیدا کرد)و همه چیز به خیر گذشت.

حسین گفت:والا خودم هم از این رفتارهایم خوشم نیامد ولی مجبور بودم با اونا اینکارو بکنم .وگرنه اونا فکر میکردند که من دست وپا چلفتی وترسو هستم وباز به کارشون ادامه میدادندو.(باید با هرکی مثل خودش رفتار کرد).

منم گفتم:درست تو راست میگوئی .حالا که اونا پشیمون شده اند پس توهم گذشت کن وکوتاه بیا .اونا دیگه از کارشون خجالت زده شدند؛ تو هم با این کارات نه انقدر مظلوم ونه انقدر ظالم تو هم کار خوبی نکردی(نه به اون شوری ،شورو نه به این بی نمکی).

(عروس کِشون وداماد کُشون)

(چگونه دنیا به آخرمی رسد)

همه‌ی ما ارزشمندیم

هم ,بچه ,حسین ,ها ,مدرسه ,اش ,بچه ها ,به این ,که از ,نه به ,بی نمکی

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ جواد حسنی(معلم دوره ابتدایی) unapilti coimoolessdeg reaustunachpu زمان فروشگاه فایل 5 میلاد افشین eashagneh Stacey's style کافه دل