محل تبلیغات شما

(یک شبه مهمان،صد سال دعاگو)

یکروز سه تا جوان که باهم دوست صمیمی بودند تصمیم گرفتند که هیچوقت ازدواج نکنند وتا آخرعمرمجرد بمانند وهروزشان به خوشگذرانی بگذردو.

آنها همیشه روزها به سختی کار میکردند ودرآخر هفته به تفریح وخوشگذرانی می پرداختند؛اوائل این امر برایشان خیلی جالب بود وهمۀ آنها خیلی هم راضی بودند ولی مدتی نگذشته بود که دیگر اینکار برایشان خسته کننده شده بود.یکروزیکی ازآنها که اسمش مسعود بود گفت: اینکار ما خیلی مسخره هست روزها سخت کارمیکنیم وآخرشب خسته وکوفته به خونه  میایم وروز بعد خسته تربه سرکارمیریم و.تازه به امید آخر هفته که با یکدیگر به خوشگذرونی بپردازیم .آخه شما فکرنمی کنید آخر هفته روتو خونه بمانیم واستراحت کنیم تا روز بعد که به سرکاربریم حداقل نای کار کردن داشته باشیم.

محمود گفت: آره تو راست میگی .به نظرمن بهتر این هفته را استراحت کنیم وهفتۀ بعد همگی ازرئیس مون یه مرخصی توپ بگیریم وبه یه مسافرت 10 روزِبریم چطور خوبه؟.

اسماعیل گفت:بچه ها بهتر برای تعطیلات مون بریم شمال خونۀ منصورکج دست حسابی بهمون خوش میگذره.

اکبرگفت:ای بابا.آخه اون بنده خدا که (آه نداره که با ناله سودا کنه) مگه نمی دونید خرج خودش هم از راه ی درمیاره؟.حالا خدا راهم خوش نمیاد که ما هم تو این 10 روز تو خونه اش تلپ شیم.

مسعود:بچه ها اسماعیل بدهم نمی گه ها.(هم فال ،هم تماشا)البته فقط یکروز آنجا می مانیموبعد میریم به هتل یا مسافرخونه .اینجوری (با یه تیر سه نشون میزنیم ؛هم یه سربه دوستمون میزنیم وهم یه تفریحی می کنیم وهم .

اکبر:ابته اگه تحویلمون بگیره خوبه.آخه کدومتون تو این مدت باهاش تماس گرفتینو حالی ازش پرسیدین؟!.تازه الان بی مقدمه بریم بگیم (خرت به چند من).

مسعود:بابا انگار یادتون رفته ها،همین 2 سال پیش نبود که همین منصور کج دست با اهل وعیالش یکماه اومد خونۀ تک ،تک ما وهمش نشسته بود یه جا ومدام به ما(اُردِقند پهلومی داد)که فلان چیزو هوس کردم برام بیار،یا فلان چیزوبچه ها هوس کردن و.

محمود:آره خوب یادم خونۀ ما هم که اومده بود مدام به ما دستور می داد که .چای تازه دم برام بیار یا چیزی ندارین بخوریم .تنقلاتی ،میوه ای.بچه ها از گشنگی تلف شدن.ببینم تو شهر شما اینجوری از مهموناشون پذیرائی میکنند؟!.

اکبر:آره خوب یادمه .ولی این دلیل نمی شه که ماهم مثل اون رفتار کنیم .آخه ما که اُغده ای نیستیم ؟!.

اسماعیل:والا اونروز با این همه امرو فرمایش ایشون.تازه به من گفت که :بابا نمی خواین شهرتونو به ما نشون بدین؟!.حوصله امون سررفت به خدا بس که به درو دیوار نگاه کردیمو.من حالیم نمیشه باید تلافی این همه خرجی رو که براشون کردم سرشون در بیارم.

محمود:اکبر جون اسی راست میگه ما می خوایم تلافی کنیم به قول معروف(همیشه شعبون،یکبارهم رمضون)والا به خدا همیشه ما حرفتو گوش کردیم .حالا اینبار نوبت تو که حرف مارو گوش بدی.

بقیه هم حرف محمودرو تصدیق کردند وقرار شد فردای آنروز از رئیسشان مرخصی گرفته وبه مسافرت بروند.

خلاصه هرسه به خانۀ منصور رفتند وحدود یک هفته آنجا ماندند.

منصورهمان روز اول وقتی اونارو دید با تعجب گفت:(چی شده از این طرفا،راه گم کردین)؟!.چی شده که بعد ازمدتها یادی ازما کردین؟!. (حاجی،حاجی مکه دیگه)شما کجا اینجا کجا؟.خب بفرمائید داخل .

بعد از کلی احوال پرسی بین پنج دوست قدیمی آنها وارد خانه شدند. عیال منصور با دیدن آنها که کمی جا خورده بود .اخمهایش درهم رفت ؛انگار (شصتش خبردارشده بود)که آنها به چه منظور به خونۀ اونا اومده بودند(تلافی).بعد عیال منصوریواشکی بهش گفت که چیزی برای پذیرائی درخانه ندارند.بهتر به فکر باشدو.

منصور هم به دوستانش تعارف کرد که بنشینند و.بعد خودش رفت ویک پارچ آب خنک تگری برای آنها آوردوبعد گفت:بچه ها ببخشید اگه اشکالی نداره من چند لحظه ای شمارو تنها بذارم .البته زود برمیگردم .

بچه ها هم درجوابش گفتند: اشکالی نداره ما تا یک هفته ای مهمانت هستیم.راحت باش داداش.ایشاالله که ماهم از خجالتت در میایم.

بعد منصور رفت که یه چیزهائی برای پذیرائی از مهموناش از بیرون بخره تا(دهن زنشوببند)

اسماعیل:بچه ها دیدین چه جوری جوابشو دادم؟.خب دیگه(جواب های،هویِ)بالاخره دیگه(هررفتی،اومدی داره).

اکبر:بچه ها من اصلاً راحت نیستم .ما شدیم(خاله خوش وعده). اینجوری ما خودمونو روی سر اون آوار کردیمبه قول معروف(خار شدیم ودرچشم اونا فرورفتیم).آخه(دردیزی باز ،حیای گربه کجا رفته).

محمود:ای بابا این دیگه چه حرفیه که میزنی.خب تو چرا همه چیو سخت میگیری.بالاخره باید یکی بهش حالی کنه (یه من ماست چقدر کره داره) وقتی میاد خونۀ ما وبرای ماخرج تراشی میکنه یکی هم پیدا میشه که همین بلارو سرش بیاره (کی از ما بهتر).

خلاصه که این دوستان باصطلاح صمیمی تا آنجا که میشد تلافی کردند و مدام به منصور وعیالش دستور میدادند.وحسابی بهشان خوش میگذشت البته به غیرازاکبر که اهل این کارها نبود ومدام به دوستانش تذکر میدادکه کارشان اصلاًدرست نیست.

بالاخره وقتی تعطیلاتشان به پایان رسید هر کس به خانۀ خود برگشت .ولی بشنوید از اکبر که دوستیش را با آنها قطع کرد،چون اوبا اخلاق ورفتار آنها اصلاًنمی تونست کناربیاید.بعد از یکسال که گذشت همۀ آنها یه جورائی نتئنستند که باهم کنار بیایند وازهم جدا شدن . وهر کدامشان به نوبت ازدواج کردندو تشکیل خانواده دادند.

 

 

(عروس کِشون وداماد کُشون)

(چگونه دنیا به آخرمی رسد)

همه‌ی ما ارزشمندیم

یه ,ها ,هم ,بچه ,تو ,منصور ,بچه ها ,به ما ,آخر هفته ,که با ,مدام به

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

warbfemgoachab یا مهدی (عج) فیزیک تمدید مهلت ثبت نام مرزنشینان تا اخر سال 1396 کتابخانه اینترنت Omron Iran نشاط قایق کاغذی Robert's info بلیط هواپیما لحظه آخری تهران تبریز