محل تبلیغات شما

(یک دل نه صد دل عاشق شده)

یه خاله خان باجی تو محله امان بود که با نوه پسریش زندگی می کرد.

این بنده خدا از خانوادۀ ثروتمندی بوده ؛ البته به قول خودش آنموقعها که جوانتر بوده خواستگارهای زیادی برایش می آمده و اوهم که خیلی خوش بروزبون بوده .برای همین جواب رد به خواستگارهایش می داده و.وبه قول قدیمی ها منتظر(شاهزاده ای با اسب سفید )بوده. ولی درآخریک جوانی که ازمال دنیا چیزی جزء مادر پیرش برایش به جا نمانده بود.برای خواستگاری به پیش همین خاله خان باجی که اسمش (مه بانو) بود آمده.و او هم از این جوان که اسمش(سهراب) خوشش آمده و(یک دل نه صد دل عاشقش شده).ولی پدرو مادر مه بانو راضی به این وصلت نمی شدند.بالاخره مه بانو با سهراب فرار می کنندوبه کجا رفتند؟!. کسی نمی دانست ؛بنابراین پدر مه بانو او را از ارث محرومش می کند.

حال بشنوید از مه بانووسهراب که پیرش .آنها خانۀ قدیمیشان را می فروشندو به یک شهر دیگری می روند،تا به قول خودشان کسی آنها را پیدا نکنند.

آنها در طی این یکسالی که باهم زندگی سختی را آغاز کرده بودند، خلاصه مادرسهراب مریضی سختی می گیرد وسهراب هم که پول درمان مادرش را نمی تواند جورکند.درآخر مادرش از فرط مریضی جان به جان تسلیم می کند.

روزها وهفته ها با غم واندوه بسیارسپری می کنند؛هردو بناچار تن به کارهای سخت می دادند .سهراب سر ساختمانها بنائی می کردومه بانوهمبرای کلفتی به خانه های مردم می رفت وسخت کار می کرد .دختر نازپرورده ای که تا قبل از این درخانۀ پدری دست به سیاه وسفید نمی زد .حال به چه روزی افتاده.

تا اینکه مه بانو می فهمد که باردار شده وخیلی خوشحال موضوع را به شوهرش می گوید .اول سهراب خیلی خوشحال شد بعد که کمی فکر کرد دید این وضعیت نه به نفع مه بانو ونه به نفع او ونه به نفع بچه هست بعد رو کرد به مه بانو وگفت:ولی اینکه نمیشه اگر کار بکنی هم خودت وهم بچه سلامتیتون به خطرمیافته.واگرهم کار نکنی من چه جوری خرج سه نفرو بدم؟!.عیبی نداره خدا بزرگه خودش بهمون کمک می کنه.

مه بانو باخجالت سرش را به زیر انداخت وخندۀ تلخی برروی لبانش نقش بست.وحرفی برای گفتن نداشت ودر دل به خود لعنت می فرستاد که(خودم کردم که لعنت برخودم باد).با اینکه خودش میدانست چه وضع آشفته ای دارند باز با او ازدواج کرده بود.وخودش را بدبخت کرده بود.ولی عشقش به سهراب هیچوقت کم نشد.بلکه روز به روزعشقش به شوهرش بیشتر می شد وهمین هم براش مهم بود و بس.

نه ماه گذشت ومه بانوفارغ شد ویه پسر کاکل زری نصیبش شد وآنها برای بهترشدن آیندۀ پسرشان بیشترکارکردند،بطوری که اصلاً فرصت  اینکه کمی با هم صحبت کنند را هم نداشتند.وتا دیر وقت سر کار بودند .البته مه بانو بعضی مواقع پسرش را با خود سرکار می برد ولی بعضی مواقع هم او را پیش همسایه اش می گذاشت.

هروز کار ایندو همین شده بود یعنی (روزازنو روزی ازنو).ولی کار مه بانو کمی سختر بود بخصوص آنموقعها که بچه را با خود به سرکارش می برد .او بچه را باچادر محکم به پشت کمرش می بست وبا او به کارها رسیدگی می کرد .اوائل بچه عادت به این همه جنب وجوش را نداشت ولی بعدها به این کارهای مادر عادت کرد وساکت به همه جا نگاه می کرد ویا خودش را با اسباب بازی که مادرش بهش داده بود سرگرم می کرد.مدتها گذشتو پسر بزرگتروسنگینترشده بود .اودیگر سه ساله شده بود واین برای مه بانو خیلی سخت بود که با وجود بچه به کارها رسیدگی کند.

یکروز به مه بانو خبر دادند که شوهرش از داربست افتاده پائین و زخمی شده و او را به بیمارستان بردند.اوهم از خانم خانه اجازه میگیرد وسراسیمه خودش را به بیمارستان می رساند؛وقتی شوهرش را درآن وضع اسف بارمی بیند ازهوش میرود فوقتی به هوش می اید وضعیت شوهر را از دکترش می پرسد ودکتر می گوید:خیلی متأسفم وقتی مریض رو به اینجا آوردند اوضاعش خراب بود وتا چند ساعتی بیهوش بود وما برای نجات او خیلی تلاش کردیم.ولی باز.ایشون دوام نیاورد.تسلیت میگم.

ناگهان  مه بانوبا شنیدن این حرف دوباره ازهوش رفت.وقتی بهوش آمد دید روی تخت بیمارستان هست ویکسرم هم به دستش وصل است؛ با عصبانیت تمام سرمش را کند وبه پیش پرستار رفت وسراغ بچه وشوهرش را گرفت.

بچه اش پیش یکی ازپرستارها بود .بچه را از پرستار گرفت وبعد از چند ساعتی که گذشت جسد شوهرش را از بیمارستان تحویل گرفت .کارفرمای شوهرش تمام مخارج بیمارستان وهمینطور کفن ودفن آقا سهراب را برعهده گرفت.وقرارشدهرماه مبلغی از کارکرد شوهرش را به اوبدهند.واین کمک خرج مه بانو وپسرش می شد .

تا اینکه پسرش بزرگ شد ودرسش را تمام کرد وبرای کمک به مادر به سرکار رفت.چون فوق دیپلم رشتۀ حسابداری رو خونده بود. حسابداری یک شرکت حمل ونقلی را قبول کردو مشغول به کار شد. ودیگرمه بانو مجبور نبود برای امرار معاش خود وفرزندش به سرکار برود ؛واو دیگربه خانه داری مشغول بود.

یکروز مه بانو تصمیم می گیرد برا پسرش(آستین بالا بزند)وبه چند جا برای خواستگاری رفت وبالاخره جواب مثبت را از یکی از خواستگار هاش گرفت ؛و مه بانو عروسی مفصلی برای تنها پسرش برپا کرد.

بعد از یکسال که از زندگی پسروعروسش گذشت اوصاحب نوه پسر شد.مه بانو دیگر پیر شده بودو خودش را با نوه اش سرگرم می کرد .وپسر وعروسش هم به سرکار می رفتند.یکروز قرار شد که پسر وعروسش به مسافرت کاری بروند ومجبور شدند پسرشان را پیش مه بانو بگذارند.ئلی در راه بازگشت از سفرشان پسر وعروسش تصادف کردند وجانشان را از دست دادند ومه بانو ماندو نوۀ شیرین زبانش وحقوقی که از کار پسر وعروسش وهمینطور پس اندازی که خودش برای کفن ودفن خویش کنار گذاشته بود.او فکر کرد که یه آدم چقدر میتونه مثل او بد شانس باشه؟!.ولی باز خدا را شکر کرد که زندگیش از این بدترنشده.ومحتاج کسی نشده او از اینکه تا این سن(95 سالگی) دوام آورده واین همه مرگ ومیر در خانوادۀ خود دیده بسیار ناراحت بود.وبه بخت خودش لعنت می فرستاد.اومدام از خدای خود آرزوی مرگ می کرد وهمیشه میگفت: اینمردوم تنگ نظرمنو(چشم زدند)یا(چشم حسود کوربشه)و.آخه به چی زندگی من حسودی می کنند،به نداریم یا بدبختیم.خوبه که من پولدار نشدم یا زندگی آنچنونی نداشتم وگرنه معلوم نبود چه بلاهائی می خواست سرم بیاد.مگه از این بدتر هم میشه(بالاتراز سیاهی که رنگی نیست).خدایا اگه می خوای یه بلای دیگه برام نازل کنی بهتر اینبار جون منو بگیری و خلاص.(طاقتم طاق شد)دیگه طاقت مرگ عزیزامو ندارم(یکبار مرگ ویکبار شیون)دیگه ازاین دنیا سیرشدم و

بعد آرام وسلانه ،سلانه به رختخواب خود رفت وچشمش را بست ودیگرازخواب بیدارنشد.

(عروس کِشون وداماد کُشون)

(چگونه دنیا به آخرمی رسد)

همه‌ی ما ارزشمندیم

بانو ,مه ,هم ,بچه ,ولی ,خودش ,مه بانو ,می کرد ,را از ,را به ,از این

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فیزتک disclenxpholan سلامت بدن اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها کار نا تمام خرید ساعت دیواری فانتزی+ گارانتی تحویل + گارانتی برگشت پنجره UPVC | شرکت تولید پنجره UPVC پنجره دوجداره pheotentehar فروشگاه اینترنتی بیگ بگ herpotembols