محل تبلیغات شما

(تعطیلات پردردسر)

یادم میاد وقتی بچه بودم بعضی ازتابستانها برای دیدن عمومظفرم به  روستایشان می رفتیم؛او یک باغ پرازدرختای گیلاس وآلبالو داشت و هروقت ما یا عمه ها وعموهای دیگرم به آنجا می آمدند با میوه های درختانش از آنها پذیرائی میکرد؛وچقدرهم آن میوه ها (البته هم چیدنش وهم خوردنش) خوشمزه بود وبه ما بچه ها که خیلی می چسبید مخصوصاً چیدنش.البته عمو اجازه نمی داد که ما از درخت بالا بریم او می گفت:بچه ها این کار خطرناکیه یه موقع خدائی نکرده از اون بالا میافتید پائین و دستو پاتون میشکنه. بعد خودش نردبانی میاورد و می رفت بالای درخت وما بچه ها هم چادر بزرگی را که مخصوص همین کار بود وازهرچهارطرف می گرفتیمو منتظر میشدیم تا او میوه هارو بچیندو داخل چادر بیاندازد. بعد که به اندازۀ لازم میوه هارو می چید .همه باتفاق هم به خونه اشون که تو همون باغ بود برگشتیم وآنها را به خانومها میدادیم که بشویند وبعد از آن نوش جان میکردیم.

ما هر وقت برای تعطیلات به آنجا میرفتیم حدود دو هفته خونۀ آنها میماندیم و آنها هم هروقت به شهر(خونۀ ما) میامدند دوهفته میماندند. ولی خونۀ ما  در یک آپارتمان 5 طبقه قرار داشت که ما هم در طبقۀ چهارم آن زندگی میکردیم وفقط یک حیاط بزرگ داشت که بچه ها برای بازی به آنجا میامدند البته نباید سرو صدا میکردند چون همسایهای آپارتمان ناراحت میشدند ومیگفتند که باید فرهنگ آپارتمان نشینی را رعایت کرد و.یکروز که عمواینا به خونه امون اومدند پسر عموم گفت که بریم با هم آسانسور بازی کنیم منم که بدم نمی اومد باهم رفتیم وکمی آسانسور بازی کردیم وبعد بهش گفتم که اگه زیادی با دگمه های آسانسور بازی کنیم .خراب میشود وممکن تو آسانسور گیر کنیم ویا سقوط بکنه وما توش بمیریم .پسر عمو هم که ترسیده بود دیگه بس کرد وباهم رفتیم که توپ بازی بکنیم.

یکروز که ما تو خونۀ عمو مهمان بودیم من هوس میوۀ تازه کردم (گیلاس وآلبالو)وبه پسر عموم گفتم :بیا یواشکی به باغ برویم وکمی میوه بچینیم؛او هم قبول کرد.در همین موقع بود که دو خواهر ودو دختر عمویم هم که گوش وایساده بودند حرفهای مارو شنیدندو به ما گفتند:ما هم با شما میایم اگه مارو همراهتون نبرید به همه میگوییم که شما می خواهید یواشکی برید تو باغ ومیوه بچینید.

اولش ما قبول نمیکردیم .ولی بناچار قبول کردیم که اونارو هم با خودمون ببریم و6 تائی  یواشکی به باغ رفتیم.بعد من گفتم :بهتر یه نردبون با خودمون ببریم .بعد پسر عمویم بهم گفت: نه نمیشه اولاًکه سروصدا میشه .منم گفتم:پس چطوری از درخت بالا بریم .پسر عموم گفت:پای پیاده.مگه از درخت بالا رفتنو بلد نیستی؟!.نبادا می ترسی که از اون بالا بیافتی زمین.نی،نی کوچولو.منم بخاطر اینکه جلوی دخترا کم نیارم گفتم:نه بابا این چه حرفیه منو ترس!!.تازه کی میگه که بلد نیستم حالا ببین چطوری مثل یه گربه از درخت بالا میرم.

منو پسر عموم همزمان به درخت چسبیدیم .ولی او سریع مثل بچه گربه از درخت بالا رفت .ولی من هنوز به درخت چسبیده بودمو هی به درخت چنگ میانداختم بیچاره درخت از بس بهش چنگ کشیده بودم پوستش کنده شد.ولی با هر جون کندنی بود از آن بالا رفتم ؛از اون بالا که به پائین نگاه کردم یهو سرم گیج رفت ولی هر طوری بود خودمو کنترل کردم که از آن بالا نیافتم بعد دیدم که پسر عموم همچنان تندو فرز گیلاس هارو تو چادری که دخترا زیر درخت از هر چهار طرف گرفته بودند میریخت که میشه گفت که کارش روبه اتمام بود ولی من هنوز یک آلبالو هم نکنده بودم .اول جا پامو رو شاخۀ اول درست نکرده بودم که یکهو پام لیز خود وداشتم میافتادم که سریع خودمو جمع وجور کردم وبه تنۀ درخت محکم چسبیدمبعد شاخۀ بالائی رو گرفتمو خودمو کشیدم بالا و روی شاخۀ دوم که محکمتر بود پامو گذاشتم ویه پای دیگر رو روبروی شاخۀ دیگر محکم گذاشتم ونفسی راحت کشیدم؛بعد شروع کردم به چیدن آلبالوها ویکی یکی آنها رو چیدم .در همین موقع به علت سنگینی وزنم دیگر شاخه دووم نیاوردو شاخه بلافاصله شکست ومنم که تعادلمو از دست دادمواز اون بالا به زمین سقوط کردم وهرو پایم شکست؛بچه ها هم که خیلی ترسیده بودند که نکند بلائی سرم اومده باشه سریع منو بردند خونه وموضوع بر ملا شد و بزرگترها هم همۀ مارو دعوا کردندو منو به بهداری یا همون درمانگاه بردند وهردو پایم را گچ گرفتند.کلاً تابستونم رو هم به خودم وهم به خانواده و فامیل زهره مار کردم.وتا موقع باز شدن مدرسه ها هنوز پام تو گچ بود واواسط مدرسه ها بود که گچ پامو باز کردند وکمی با عصا راه می رفتم وبعد هم که کمی بهتر شدم عصا را هم کنار گذاشتم ویواش،یواش راه رفتم .ودکتر بهم گفته بود که بهتر بعد از این بیشتر مراقب خودم باشم.و اوائل زمستان بود که دیگر پاها خوب شده بود وبا دوستام از دم خونه تا خود مدرسه روی برفها سر می خوردیمو وحسابی کیف میکردیم .

ولی اونسال تابستون خیلی به ما بد گذشت وتنها تابستونی بود که اونجور با پای شکسته کوشۀ خونه نشسته بودم ونمیتونستم با بچه های محلمون برم توپ بازی کنم.فکر میکنم این درس عبرتی برام شد که اولاً دیگه از درخت بالا نروم  و دوماً بهتر از این به بعد ورزش بیشتری بکنم وکمی هم رژیم بگیرم چون همین سنگین وزنی ام بود که کار دستم داد.

(عروس کِشون وداماد کُشون)

(چگونه دنیا به آخرمی رسد)

همه‌ی ما ارزشمندیم

هم ,درخت ,ها ,ولی ,بچه ,بازی ,بود که ,درخت بالا ,از درخت ,پسر عموم ,بچه ها

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وب سایت آموزشی و پژوهشی مهندس امیرخانلو quepondgunsmus ulruoguho تهویه سید: تعمیرات تخصصی و تضمینی کولر و یخچال Rosalva's style Wendi's receptions دستگاه اسیاب و بازیافت سیم مس آسمان همیشه آبیست Effie's life restnisofju